در تاریخ همه سرزمینها افرادی وجود دارند که داستانهای زندگیشان در هالههایی از ابهام و افسانه قرار می گیرد. این افراد عموماً کسانی هستند که برای مردمان زمان خود و بازماندگانشان در اعصار بعد، بسیار مقدس و محترم به شمار میآیند و همچنین در زمان زندگیشان، وقایعنگاری چندان مرسوم نبوده و گذر زمان، فرصت کافی را در اختیار دوستداران آنها قرار داده تا شیرین ترین داستان ها را برای آنها خلق کنند.
فروشگاه اینترنتی صنایع دستی چرم نیما
Leather Craft Shop Nima
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:کوروش؛ حقیقتی افسانهای, توسط نیما ذاکری سعید |
کوروش، بنیانگذار سلسله هخامنشی نیز بنا به هر دو دلیلِ عنوان شده، یکی از کسانی است که تشخیص داستان واقعی زندگی او از میان داستان پردازیهایی که درباره وی شده، دشوار به نظر میآید.
داستان زندگی کوروش،به دلیل جایگاهی که هم از نظر تاریخی و هم به لحاظ ویژگیهای اخلاقی دارد، در منابع بسیاری که از دوران باستان به دست ما رسیده، نقل شدهاست که از آن جمله میتوان به آثار مورخان و نویسندگانی چون هرودوت، گزنفون، کتزیاس، آریان، دیودور سیلیسی، پلوتارک، استرابون، پاینیوس و مورخان اسکندر مقدونی اشاره کرد.
درباره کوروش و ویژگیهای او حتی در نوشتههای مقدس یهودیان مانند عزرا، نحمیا و استر نیز مطالبی به ثبت رسیدهاست.
یکی دیگر از اسناد مهمی که در آن به زندگانی کوروش پرداخته شده، رویدادنامه نبونید است که به بیان رویدادهای دوره فرمانروایی نبونید آخرین شاه بابل و نبردهای کوروش پرداخته است.
در این میان، سه نویسندۀ نخست یعنی هرودوت، گزنفون و کتزیاس بیش از دیگران مورد توجه و رجوع قرار گرفتهاند که البته هیچ یک از آنان نیز روایات تولد، زندگی و مرگ کوروش را به گونهای نقل نکردهاند که بتوان با اطمینان کامل آن را منطبق بر آنچه که در واقعیت رخ داده، دانست.
هرودوت (425-485 پیش از میلاد) قدیمیترین داستان را درباره کوروش نقل میکند که روایت او نیز اگرچه آمیخته با افسانه است اما بیش از دیگر روایات، از سوی پژوهشگران در دورههای بعدی مورد تأیید قرار گرفته است.
داستانی که او نقل می کند بسیار مشابه داستان کودکی حضرت موسی (ع) و سامی سارگن (بنیانگذار بابل) است که این نشان میدهد این نوع داستان پردازیها درباره بزرگان، علاوه بر آنکه بسیار مرسوم بوده، از جانب مردم آن زمان نیز پذیرفته و تأیید میشدهاست.
هرودوت کوروش را نوه دختری آستیاگ، آخرین پادشاه ماد میداند و نقل میکند که آستیاگ خوابهایی میبیند با این تعبیر که نوهاش بر تمام آسیا چیره میشود؛ به همین علت پس از به دنیا آمدن کوروش او را به یکی از بستگانش به نام هارپاگ میسپارد تا او را نابود کند.
هارپاگ که در خودش چنین توانایی را نمیدید، کودک را به چوپانی به نام مهرداد سپرد تا او فرمان شاه را اجرا کند اما مهرداد و همسرش که به تازگی نوزادی مرده به دنیا آورده بود، از این کار خودداری کرده و به جای کوروش فرزند مرده خود را به مأموران هارپاک سپردند. بدین ترتیب کورش زنده ماند و تحت سرپرستی یک چوپان قرار گرفت و تا دوره کودکی نزد آنان ماند.
او در بازیهای کودکانه مرتکب خطایی شد که این خطا او را به دربار آستیاگ کشاند و در این دیدار آستیاگ با توجه به شباهتهای ظاهری گمان برد که مبادا این کودک نوه خودش باشد.
بنابراین هارپارک و چوپانش را به دربار احضار و آنها را مؤاخذه کرد تا بالاخره حقیقت بر ملا شد. آستیاگ به ظاهر خوشحال شد اما بعداً انتقام سختی از هارپاگ گرفت.
آنچه که از این داستان به وضوح میتوان دریافت اصرار نویسنده و یا منابع شفاهی که او از آنها بهره گرفته، تأکید بر انتساب کوروش به خانواده شاهی است؛ زیرا در آن زمان داشتن دو ویژگی به پادشاهان مشروعیت تام میداد: یکی آنکه خون شاهی در رگ داشته باشند، دیگر آنکه فرمانروایی آنها از جانب خدایان و نیروهای فرازمینی تعیین و تأیید شده باشد که در زندگی نامه کوروش هردوی اینها در نظر گرفته شده است.
نوشتار گزنفون درباره کوروش از نظر شیوه نوشتاری و تا حدی به لحاظ محتوا با آنچه هرودوت میگوید، تفاوت دارد.
گزنفون (حدوداً بین 430 تا 345 ق. م.) بیش از آن که مورخ باشد یک فیلسوف و شاگرد سقراط بوده و همین امر سبب شده تا در نوشتههایش بیشتر به مسائل اخلاقی و چگونگی تعلیم و تربیت بپردازد.
از نظر او ملایمت، ساده زیستی و نرمخوئی ویژگی انسانهای خوب و وارسته بود و از آنجا که کوروش از دیدگاه او چنین انسانی بود، نوشتههایش بیشتر صرف توصیف این ویژگیها درباره کوروش شدهاست.
گزنفون نیز مانند هرودوت کوروش را از جانب مادر به مادها و از سوی پدر به حکمرانان پارس نسبت میدهد با این تفاوت که روابط دوستانهتری را میان او و پدربزرگش (آستیاگ) ترسیم میکند.
او میگوید: «هیچکس زیبایی، نرمخویی، دادگری و نامجویی کوروش را نداشت و هنوز پارسیان این هنرها را در داستانها باز میگویند و در آوازها میخوانند.»
هنگامی که او دوازده ساله شد بنا به درخواست پدر بزرگش، آستیاگ، مادرش او را به ماد برد که در آنجا بسیار مورد مهر و رسیدگی قرار گرفت اما از آنجا که کوروش میانه روی و سادگی را از پارسیان (یعنی اقوام پدریاش) آموخته بود، هرگز شکوه و آراستگی دربار او را خیره نکرد و همچنان پیرو زندگی سخت پهلوانی بود.
با این همه از جانب همسالان مادی خود و بزرگان آن سامان مورد دوستی و همدلی قرار گرفت و آنها پیوسته هنرهایش را میستودند.
ارتباط و دلبستگی میان کوروش و پدربزرگش چنان بود که پس از چندی وقتی کوروش برای دیدار خانوادهاش راهی پارس شد آستیاگ و مادها اندوهناک و گریان شدند...
همانطور که از نوشتههای بالا برمیآید، گزنفون و هردوت که هیچیک ایرانی نبودند، باور داشتند کورش از نوادر روزگار و دارای ویژگیهای نیکو است اما هرکدام در قالبهایی که خودشان برای تعریف و توصیف این خوبیها مناسب میدیدند، شخصیت و زندگی او را شرح دادهاند.
در برابر این دو دیدگاه، نوشتههای کتزیاس قابل توجه است که به طور کلی از اساس و بنیاد با دو نویسندۀ دیگر تفاوت چشمگیری دارد.
او تاریخ نگار و پزشک یونانی بود که در حدود سالهای 415 تا 398 ق. م. در دربار هخامنشی خدمت میکرد.
کتزیاس مینویسد: «کورش پسر چوپانی بود از ایل مردها (ماردها)، که از شدت احتیاج مجبور گردید راهزنی پیش گیرد. کورش در ایام جوانی به کارهای پست اشتغال میورزید و از این جهت مکرر تازیانه خورد. او با آستیاکس (آستیاگ)، آخرین پادشاه ماد، هیچ گونه قرابتی نداشت و از راه حیله و تزویر به مقام سلطنت رسید.»
از نوشتههای کتزیاس چنین به نظر میرسد که او نظرش نسبت به ایرانیان و کوروش با دو نویسنده پیشین کاملاً در تضاد است. او در شرح جنگها و چگونگی مردن کورش نیز همین اختلاف نظرها را نمایان میکند.
تا پیش از خواندن نوشتههای گزنفون و کتزیاس و تنها با مرور نوشتههای هرودوت، بیشک این پرسش پیش میآید که چرا از نظر اغلب پژوهشگران، تاریخ هرودوت که با آن همه افسانه و داستانپردازی درآمیخته، بیشتر مورد اعتماد است؟!
اما مقایسۀ آن با نوشتار گزنفون که به گفته بسیاری از پژوهشگران نتیجه تخیلات وی و کتاب «کورش نامه» او رمانی سیاسی درباره پرورش جوانان و آموزش فرمانروایی آرمانی است و همچنین در قیاس با نوشتار کتزیاس که نمیتوان آن را خالی از غرض ورزی دانست؛ میتوان تا حدودی پاسخ این پرسش را یافت.
در سالهای اخیر یکی از مسائلی که درباره کوروش، به ویژه از جانب برخی از مستشرقین مطرح میشود، به منشور او و آنچه در آن نویسانده باز میگردد.
آنها میگویند آنچه در این منشور آمده، کاملاً واقعیت ندارد بلکه حاوی دروغهای تبلیغاتی است و اقداماتی که او در آنجا از آنها یاد میکند، مبنای انساندوستی ندارد؛ زیرا کوروش نیز مانند دیگر پادشاهان جنگ و خونریزی میکرده و دشمنانش را به قتل میرساندهاست.
...
یکی از مهمترین رخدادها در تاریخ دنیای باستان، ورود کوروش به بابل است.
بابل در سال 538 ق. م. (یا 539) بی آنکه درگیری دشواری میان بابلیان و سپاه کورش صورت بگیرد، تصرف شد.
به گفته هینتس در کتاب «داریوش و ایرانیان»: «از الواح برجایمانده به خط میخی که بیدرنگ، از صبح روز بعد به نام کوروش تاریخ خوردهاند، چنین برمیآید که تغییر حکومت بدون دردسر انجام پذیرفته است. این اسناد بابلی گواه ادامه بیدردسر زندگی روزمره در پایتخت تسخیرشده هستند.
رویدادنامه نبونید نیز ورود کوروش را بدون جنگ و خونریزی توصیف میکند.
چند روز پس از فتح بابل منشوری از زبان کوروش نوشته میشود که در نوع خود، به ویژه از نظر محتوا بینظیر است. این منشور در سال 1258 خورشیدی توسط باستانشناسان انگلیسی در عراق (بابل باستان) کشف شد.
دور تا دور این استوانه گلی حدوداً 40 سطر به خط میخی بابلی نوشته شده که همین امر سبب شد کاوشگران در ابتدا تصور کنند این منشور نوشتهای است مربوط به فرمانروایان بابل یا آشور؛ اما پس از بررسیهای بیشتر و خواندن و ترجمه آن، مشخص شد که این نوشته مربوط به کورش هخامنشی است.
ویژگی مهم این کتیبه آن است که شاه فاتح، در آن اعلام میکند که پس از ورود به بابل، خدای مردم آن دیار را بزرگ داشته و نام او را با احترام در کتیبه خود وارد می کند:
«... مردوک دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد زیرا من او را گرامی داشتم. سپاه بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد و نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این سرزمین وارد آید... فرمان دادم غارت و کشتار نکنند و مردوک از کردار نیک من خشنود شد...»
بنابر آنچه که مطرح شد، ناچاریم توجه کسانی که منشور کوروش را به دور از واقعیت میدانند، به چند نکته معطوف کنیم:
نخست آنکه نوشتار منشور کورش با آنچه که مورخان ثبت کردهاند مغایرت ندارد و این در حالی است که هیچ یک از این مورخان، ایرانی نیستند.
دوم آنکه جایگاه و رفتار کوروش را باید به عنوان یک پادشاه بررسی کرد و نه به عنوان یک عارف یا صوفی تارک دنیا؛ مسلماً هر پادشاه مقتدری کشورگشایی میکند، در این راه میجنگد و از جان خودش نیز محافظت میکند.
نکتۀ مهم دیگر آنکه منشور کورش زمانی جایگاه حقیقیاش را به عنوان اولین بیانیه حقوق بشر نمایان میکند که با کتیبههای برجای مانده از دیگر پادشاهان آن دوره مقایسه شود.
به عنوان مثال در کتیبۀ نبوکد نصر (Nebocadnessar)دوم، پادشاه بابل (565پ.م.)، آمده است: «فرمان دادم که صدهزار چشم درآوردند و صدهزار ساق پا بشکستند. هزاران دختر و پسر را در آتش سوزاندم و خانهها را چنان ویران کردم که دیگر بانگ زندهای از آنجا برنخیزد...»
و یا آشوربانیپال پس از تصرف شوش در کتیبهاش میویسد: «...معابد ایلام را با خاک یکسان کردم و خدایانشان را به یغما دادم. سپاهیان من وارد بیشههای مقدسش شدند که هیچ بیگانهای از کنارش نگذشته بود، آنجا را به آتش کشیدند....ندای شادی و فریادهای انسانی به دست من از آنجا رخت بربست...»
و حالا در چنین شرایطی است که وقتی کوروش وارد سرزمین دشمنش میشود، به اعتقاداتشان احترام میگذارد و از خدای آنان به نیکی در کتیبهاش یاد میکند.
بدیهی است که کوروش به گسترش امپراتوریاش میاندیشده و در جریان این فتوحات، اگر جنگ و کشتاری نیز صورت میگرفته هرگز در یادمانی که از خود برجای گذاشته، به آن نبالیدهاست و همین یک نکته به تنهایی، برای آنکه منشور او به عنوان نخستین بیانۀ حقوق بشر پذیرفته شود، کفایت میکند.
سیمین دخت گودرزی